mkgallery



تمرگیده بودم به تنهایی خویش
مرا تو به اغوای بیراهه بردی
به دریاچه خمر خالص کشاندی
و در مستی چشم من غوطه خوردی
بدون سلامی خزیدی کنارم
ولم کن، کجا من؟ کجا عشق؟
سکوتم رضا نیست پس چشم بردار
میان همه لاعلاجان چرا عشق؟
کنار تو و لحن بارانی تو اضافه ام
دو خط چتر بی معنی ام من

دانلود و ادامه شعر در ادامه مطلب.

تمرگیده بودم به تنهایی خویش
مرا تو به اغوای بیراهه بردی
به دریاچه خمر خالص کشاندی
و در مستی چشم من غوطه خوردی
بدون سلامی خزیدی کنارم
ولم کن، کجا من؟ کجا عشق؟
سکوتم رضا نیست پس چشم بردار
میان همه لاعلاجان چرا عشق؟
کنار تو و لحن بارانی تو اضافه ام
دو خط چتر بی معنی ام من
تو را در بزنگاه دیدن ندیدم
همیشه گرفتار کم بینی ام من
حقیقی ترین حالت ذوق یک زن
عجیبی شبیه نفس های دریا
دروغی نشستم به کرسی کذبم
به خود بسته ام نام جعلی خود را
چرا روبرویم دو زانو نشستی
مرا محض چه پیش و پس میکنی عشق؟
به سنگ دلم میخ تو کارگر نیست
ولم کن تلاشی عبس می کنی عشق
نهالی کنار و لب جاده بودم
کسی آمد و ساقه ام را تکان داد
سرنگ هوا در رگ و ریشه ام کرد
و آینده ام را جلوتر نشان داد
شکست و تکان داد و قلب از تنم کند
چقدر از سرم قمری خسته پر زد
به هر کودک باغ دل بسته بودم
چقدر آمد و بچه ها را تشر زد
ببین بچه بودم به آنی شکستم
نفهمیدم اصلا چه ها دیده بودم
دوتا قلب تیره کنار دو آوند
کجا ماشه ات را چکانیده بودم
کنار تو هیچم کنار تو صفرم
کنارت هویت ندارم هلاکم
دماوندی تو مرا خورد و قی کرد
کلوخی پر از حفره در متن خاکم
در اوج شکوهت در انبوه لبخند
سپردی مرا به زمستان و بوران
نشستی در آرامش کوچه باغت
رها کردی ام در سراشیب تهران
قفس، حق من آب و نان هق هق من
از این پس به خوابم نیا هرم جاری
که هرکس رسیده ست داغی زده ست
و حالا تو باید که آتش بیاری
اگر هی نشد حق خود را بگیرم
اگر دست هر حکمت خون اسیرم
اگر دست بردم به تنهایی تو
اگر کندم و تلخم و گوشه گیرم
اگر انزوایی ترک خورده پوشم
اگر بی نصیبم، به کنجی کنارم
اگر باد وحشی موافق نبوده
اگرباید آخر به شعرم ببارم
اگر آن سلامم که پاسخ ندارد
اگر سوختم در خودم نخ به نخ ها
اگر سفره ام سهمی از نان ندارد
و خوردند اگر حاصلم را ملخ ها
سر عهد دلواپسی مانده بودم
من آن عشق پا تا دهان بودم ای ماه
برای گلوبند روز تولد
به فکر شکار جهان بودم ای ماه
و دلخوش به اینکه میان جماعت
شکوه نگاه تو دلواپسم بود
بدون تو آدم حسابم نمی کرد
دو خط شعر تلخی که کار و کسم بود
در اعماق ویلی که بودم همیشه
نفس می کشیدم تو را با نگاهت
نجاتم شدی بعد عمری به زندان
و بلعیدی ام با نگاه سیاهت
خودت آمدی و خودت رفتی از کادر
در عکس دوتایی تو را مرده دیدم
در آن عکس تاریخی و تار و تاریک
خودم را کنارت زمین خورده دیدم
غلط کردم اما، رها کردی ام باز
میان چک و چانه و نیش و دندان
رها کردی ام در قدم های تکرار
زمستان زمستان زمستان، زمستان
پس از مرگ تو نیمه قصه بد شد
تو دامن کشیدی که از من گریزی
نشستی بنوشی تمام تنم را
و خون مرا پای پایت بریزی
تو تاریخ در خود فرو رفتنی حیف
به تاریخ در خود شکسته اسیرم
و مغزی که دیگر تحمل ندارد
به بیراهه خورده شکنجه اسیرم
میان همه زندگان دو عالم
اگر نام کمرنگ من را زدودند
چه غم که رفیقان هم کاسه من
مرا پیش از این قصه ها کشته بودند
غروب چه روزی تو را منجمد شد
طلوع کدامین سفر از تو پر شد
چقدر از مرا روی دفتر نوشتی
که شعر امتداد هزاران تومور شد
در این لابلای پر از وهم و وحشت
به یاد جهان من و باورم باش
بیا بیتی از ماندنت باش و برگرد
به فکر خط خالی دفترم باش
زنیت کن و از سر نو بسازو
هراس مرا در خودت جستجو کن
سه خط رو به من باش و یک خط عقب رو
مرا سرکشی کن، مرا زیر و رو کن
آهای آخرین کولی عصر ییلاق
آهای عشق درهم شکسته مرا باش
آهای اسم پس کوچه های پس از من
آهای آخرین درب بسته مرا باش
از آن روز برفی کنار مزارش
تو را با تب مولوی می شناسند
کسانی که با زخم من آشنایند
مرا با همین مثنوی می شناسند
مرا با خودت آشنا کرده ای مرگ
نیفتی زمین حضرت آخرین مرگ
زمین و زمان را عقب برنگردان
تحمل ندارم دوباره به قرآن
نگاهم کن ای ساحر خوان آخر
و از گور من جوجه تر درآور
به جادوی لحنت مرا زیر و بم کن
و شر مرا از سر مرگ کم کن
مرا پشت شعرم به پایان بچسبان
از آدم بگیرم به انسان بچسبان
دوخط شعر کولی برایت سرودم
دوباره همانم که در جاده بودم
دوباره همانم همان عشق عریان
همان فحش بد در شب راهبندان
دوباره همانم که درد تو بودم
که خیر سرم خرده مرد تو بودم
همانم که در بهت آن مسلخ زرد
تو را لو نداد آخر و کم نیاورد
نگفتم که سیب ازل را تو خوردی
که تو خانه را دست شیطان سپردی
عروسک نباش، از پس شیشه رد شو
بیا واقعی بودنت را بلد شو
فقط لحظه ای مثل زن ها بفهمم
از این زنده بودن برای تو سهمم
بتان جام من را پر از زهر کردند
خدایان پس از رفتنت قهر کردند
و ابر سیاهی که قبر مرا دید
قرونی گذشت و قرانی نبارید
پس از تو فقط نکبت از خانه ام ماند
دو پر چوب خشکیده از لانه ام ماند
که کم بودی اما همان کم مرا بس
که من دل به هر آنچه کم بسته بودم
که بسیاری تو زیادی غم داشت
از انبوه اندوه خود خسته بودم
چگونه به اسمت صدایت کنم هان؟
بمان لیلی در زمستان نشانی
از این قصه رفتم که پایت وسط بود
نماندم که تو، در میانه بمانی
وگرنه بدون تو معنا کجا بود
شفق بی تو یعنی شبم را ببارم
زمان بی تو یعنی فقط ساعت صفر
جهان و زمان را تمرکز ندارم
وگرنه بدون تو اصلا ولش کن
به کمرنگی من کسی در جهان نیست
از آن لحظه که سمت رفتن دویدی
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست
به چشمان من خیره شو سرنگردان
من آیینه ام، من توام حضرت درد
تو آمین من بودی ای عشق واحد
تو قلب منی قبله تحت پیگرد
ببین لیلی رفته از فصل کهنه
تو اقلیم بارانی کودکانی
طلوع تمام ن شگفتی
و شرقی ترین مادر کهکشانی
مرا از تب شهر ت خبر کن
بگو لیلی از شهر باران فروشان
بگو با سپیدی باغت چه کردند
چه ها کرده ای با زمستان فروشان
مگر مرد آن بچگی ها نبودم
بگو جای پاهایمان کو چه کردی؟
بگو این خیابان چه کردت که مردی
مرا حیف و میل دو پس کوچه کردی
در آن گیرو دار شب و شوکران ها
چه کاری برایت نکردم که می شد؟
و یا در شب رفتن و مردن تو
دو بیت مرا می شنیدی چه می شد؟
تن جاده را خط کشیدم به دورت
نشستی و طیار از من گرفتت
جهان از خیابان من چرب تر بود
بزرگی سیاره از من گرفتت
بترس از شبی که مقابل نشینی
که دنیا ره و رسم گردش چنین است
زمینی که من می شناسم سر آخر
به هم میرساند، شگردش چنین است
به فکر توهم هستم ای حضرت دور
به فکر خودم که اگر دیدمت باز
اگر تاس نردم به خوبی نشیند
اگر آخر قصه بلعیدمت باز
چگونه مرا روبرو می گذاری
بگو با چه سحری مرا میکشی باز
چطور آب از جوی رفته دوباره
به جو بازگردد بگو شعبده باز
ببخشم نبخشم مرا صرف کردی
چطور آن دل داده را پس بگیرم
توهم بچه بودی عزیز دل من
چطور اشک از آن چشم نارس بگیرم
فدایت شوم دختر عصر طوفان
تو را با خیالت به دنیا سپردم
خودم را به دست خودم چال کردم
پس از تو نبودم اگرچه نمردم
مرورم کن از خاطرت جا نمانم
زمین مثل من مرد ماندن ندیده
به پای گناهی نکرده نشستم
کسی جز تو آن سیب من را نچیده
تمرکز ندارم چه باید بگویم
روایت از این مرد راوی گرفتی
از آن بدتر اینکه مرا ساده دیدی
مرا با تمام علی ها مساوی گرفتی
تو را در بزنگاه دیدن ندیدم
همیشه گرفتار کم بینی ام من
کنار تو و لحن بارانی تو اضافه ام
دو خط چتر بی معنی ام من
سکوتم رضا نیست پس چشم بردار
میان همه لاعلاجان چرا عشق؟
بدون سلامی خزیدی کنارم
ولم کن، کجا من کجا عشق؟


دانلود آهنگ حجت اشرف زاده جان منی تو

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم
آرامش لبخند تو اعجازایناست زیبایی تو خانه براندازترین است
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی جان منی تو
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی جان منی تو

دانلود در ادامه مطلب.

دانلود آهنگ حجت اشرف زاده جان منی تو

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم
آرامش لبخند تو اعجازایناست زیبایی تو خانه براندازترین است
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی جان منی تو
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی جان منی تو

من بودم و غم تا که رسیدم به تو غم رفت من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت
این بار نشستم که تو را خوب ببینم ای خوبتر از خوبتر از خوبترینم
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی جان منی تو

جان منی تو جان منی تو
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی جان منی تو
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو تو جان منی جان منی تو

آهنگساز: بهنام کریمی ترانه سرا: احمد امیرخلیلی تنظیم: امیرحسین اکبرشاهی



کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم زرد میشد
آسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم

ادامه ی شعر و دانلود آهنگ در ادامه مطلب.

کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم زرد میشد
آسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام منزلگاه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم،کاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد

آهنگ محمد محبیان به تام پاییز

کیفیت آهنگ 320

آهنگ و تنظیم: بنیامین عمران شعر: فروغ فرخزاد

دانلود موزیک ویدئو با کیفیت 1080


امیرحسین خوشنویسان ملقب به بیداد خراسانی این غزل مثنوی را در سال 1391 در انجمن شعر امیرکبیر سروده است

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گل های پرپر است!
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟!
از آن زمان که آیینه گردان شب شُدید
آیینه دل از دَم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروز زندگی است
امروزتان طلیعه فردای م است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار، وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است
وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعرِ تر، ای بی خبر ز درد!
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است!
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان، بُرنده تر از تیغ خنجر است
این تخته پاره ها که با آن چنگ می زنید
ته مانده های زورق بر خون شناور است
حرص جهان مزن که در این عهد بی ثبات
روز نخست، موعد مرگت مقرر است
هرگز حدیث درد به پایان نمی رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است

بقیه در ادامه مطلب

امیرحسین خوشنویسان ملقب به بیداد خراسانی این غزل مثنوی را در سال 1391 در انجمن شعر امیرکبیر سروده است

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گل های پرپر است!
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟!
از آن زمان که آیینه گردان شب شُدید
آیینه دل از دَم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروز زندگی است
امروزتان طلیعه فردای م است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار، وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است
وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعرِ تر، ای بی خبر ز درد!
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است!
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان، بُرنده تر از تیغ خنجر است
این تخته پاره ها که با آن چنگ می زنید
ته مانده های زورق بر خون شناور است
حرص جهان مزن که در این عهد بی ثبات
روز نخست، موعد مرگت مقرر است
هرگز حدیث درد به پایان نمی رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است


اما هوای شور رجز در قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود، عَلَم گرفت
در عرصه ستیز، رجزخوان حق شدم
بر فرق شام تیره، عمود فلق شدم
مغموم و دل شکسته و رنجور و خسته ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته ام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هرچه دوپهلو سروده ام
من ریزه خوار سفره ناکس نبوده ام
من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز!
من در طریق حیدر کرّارم ای عزیز!
من از دیار بیهقم، از نسل سربه دار
شمشیر آب دیده میدان کارزار
ای بیستون فاجعه، فرهاد می شوم
قبضه به دست تیشه فریاد می شوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
کوش فلک ز ناله <<بیداد>> کر شود
در شهر هرچه می نگرم غیر درد نیست
حتا به شاخ خشک دلم، برگ زرد نیست


اینجا نفس به حنجره انکار می شود
با صد زبان به کفر من اقرار می شود
با هر اذان صبح به گلدسته های شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار می شود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار می شود
با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تکرار می شود

آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق؟!
دیدم در انزوای خزان، باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل، داغ عشق را
دیدم به حکم خار، به گل ها کتک زدند
مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقه امید می زنند
شلاق شب به گُرده خورشید می زنند
دیدم که گرگ، بره ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم <<هُبَل>> به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونقِ بازارِ برده بود
دیدم خدا به غربت خود، زار می گریست
در سوگ دین، به پهنه رخسار می گریست
دیدم، دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است
<<باز این چه شورش است که در خلق عالَم است؟!>>
از بس سرودم و نشنیدید، خسته ام
من از نگاه سرد شما دل شکسته ام
ای از تبار هرچه سیاهی، سرشت تان
رنگ جهنم است تمام بهشت تان
شمشیرهای کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بی شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چهار فصل سال، همیشه بهار بود
اما به حکم سفسطه، بیداد کرده اید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده اید
مَردم! در این سراچه به جز باد سرد نیست
هرکس که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم! حدیث خوردن شرم و قیِ حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم! خدانکرده مگر کور گشته اید؟!
یا از اصالت خودتان دور گشته اید؟!
تا کی برای لقمه نان، بندگی کنید؟!
تا کی به زیر منت شان زندگی کنید؟!
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن!
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن!
دل را اسیر دلبر مشکوک کرده ای!
دُرّ دَری نثار ره خوک کرده ای!
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من!
حتا اگر که بت بپرستی عزیز من!
اینان که از قبیله شوم سیاهی اند
بیرق به دست شام غریب تباهی اند
گویند این عجوزه شب، راه چاره است!
آبستن سپیده صبحی دوباره است!
ای خلق! این عجوزه شب، پا به ماه نیست!
آبستن سپیده صبح پگاه نیست!
مردم! به سِحر و شعبده در خواب رفته اید
در این کویر تشنه، پیِ آب رفته اید
تا کی در انتظار مسیحی دوباره اید؟!
در جستجوی نور کدامین ستاره اید؟!
مردم! برای هیبت مان آبرو نماند
فریاد دادخواهی مان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفته اند
شور و نشاط و مستی ما را گرفته اند
در موج خیز حادثه، کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه، رمق ناله می کند
از حجم این سروده، ورق ناله می کند
اندوه این حدیث، دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرْف جنون کشید
<<هَل مِنْ مبارز>> از بُن دندان برآورم
رخش غزل دوباره به جولان درآورم


برخیز تا به حرمت قرآن، دعا کنیم!
از عمق جان، خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت، در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح، همدم مرغ سحر باشیم
در صبر غم، به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق، کعبه ای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر، محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچه بن بست حسرتیم
باید که فکر عاقبت، از ابتدا کنیم
با این یقین که از پسِ یلدا سحر شود
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم

بیداد خراسانی

If you are reading this, it is because your browser does not support the HTML5 video element.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

moamma7 siriusartsoroush آهنگ -فیلم -انیمه - رمان عروسی فروش بلبرینگ دانستنی ها درباره فیلم و سریال پسر ارشد زمستان مطالب اینترنتی تی وی نوستالژیا alonaki